پاییز
ایــــ پـایــیــز
چگونه از رفتگر محلـه ما
عذر خواهـی میکنی
با این همـه ریخت و پاش
ایــــ پـایــیــز
چگونه از رفتگر محلـه ما
عذر خواهـی میکنی
با این همـه ریخت و پاش
او باید بداند که همه مردم عادل و صادق نیستند
به پسرم بیاموزید :
که به ازای هرآدم شیاد ، انسانهای درست و صدیق هم وجود دارند
به او بیاموزید :
که در ازای هر دشمن ، دوستی هست
می دانم که وقت می گیرد
اما به او بیاموزید :
اگر با کار و زحمت یک دلار کسب کند
بهتر از این است که پنج دلار از روی زمین پیدا کند
به او بیاموزید :
که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد
او را از غبطه خوردن بر حذر دارید
و به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید
اگر می توانید به او نقش مهم کتاب در زندگی را آموزش دهید
به او بگویید که تعمق کند :
به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان
به گلهای درون باغچه
به زنبورها که در هوا پرواز می کنند ، دقیق شود
به پسرم بیاموزید :
که درمدرسه بهتر است مردود شود ، اما با تقلب به قبولی نرسد
به پسرم یاد دهید:
با ملایم ها ، ملایم و با گردن کشان ، گردن کش باشد
به او بگویید :
به باورهایش ایمان داشته باشد ، حتی اگر همه خلاف او حرف بزنند
به پسرم یاد بدهید :
که همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست میرسد انتخاب کنید
ارزش های زندگی را به پسرم اموزش دهید
اگر میتوانید به پسرم یاد دهید که در اوج اندوه تبسم کند
به او بیاموزید :
که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد
به او بیاموزید :
که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند
اما قیمت گذاری برای دل بی معناست
به او بگویید :
تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند
پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد
در کار تدریس به پسرم ملایمت بخرش دهید
اما از او یک ناز پروده نسازید: بگذارید که شجاع باشد
مرد مسنی به همراه پسر25 ساله اش در قطار نشسته بودند. در حالی که مسافران در صندلی های
خود نشسته بودند .، قطار شروع به حرکت کرد . به محض شروع حرکت قطارپسر25 ساله که
در کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که
هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد ، فریاد زد : پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند.
مرد مسن با لبخندی ، هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان ، زوج جوانی نشسته بودند که
حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک 5 ساله رفتار میکرد،
متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد . پدر نگاه کن ، رودخانه ، حیوانات و
ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان ، پسر را با دلسوزی نگاه میکردند، باران شروع شد.
چند قطره باران روی دست پسر جوان چکید و با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد :
پدر نگاه کن ، باران می بارد. آب روی دست من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از
مرد مسن پرسیدند:
چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید ؟
مرد مسن گفت : ما همین الان از بیمارستان برمی گردیم
امروز پسرم برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند . . .
شاید روزهای تاسف آور برای بچه های
ایران زمین
. . . . . . .
افسوس
اما من میخواهم یک
ـــــــ واقعا ـــــــ
ایرانی باشم
عکس 4 سالگیمه
چقدر دلم لک زده
واسه اون روزا
دوستان گلم در مورد این مطلب میخواستم
نظرتون رو بگید که از این عکس چه برداشتی
دارد .
و این نظرات 4 شب دیگه تائید میشه بخاطر
اینکه کسی از رو نظرات دیگران استفاده نکنه
منتظر نظراتتون هستم و هر برداشتی کردید
بنویسید.
نظر فراموش نشه
نمی دانم کدام درد بزرگ است . . .
دردی که بی پرده تحمل می کنی . . .
یا دردی که . . .
به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری
توی دلت میریزی و تاب می آوری . . .
دهه 50 به قبل :
زینب ، اکرم ، ملوک ، کوکب ، سکینه ، زکیه
دهه 60 :
زهرا ، فاطمه ، حدیث ، فریبا ، لیلا ، سمیه
دهه 70 :
هانیه ، فهیمه ، آرزو ، مریم ، سارا ، نیلوفر
دهه 80 :
یاسی ، پارمیدا ، ژینوس ، پانی ، شادنوس ، آیسودا
خدا به داد دهه 90 ها برسه
پسر : دوست دارم
دختر : هه هه هه
پسر : میمیرم برات
دختر : هه هه هه
پسر: امروز تصمیم گرفتم بیام خواستگاریت
دختر: جدی ، کی
پسر : هه هه هه
دست هایی که یاری می رسانند
مقدس تر از دست هایی هستند
که دانه های تسبیح را می گردانند
. . .
زندگی واسه ما آدما
مثل یه دفتر میمونه . . .
برگ اولش رو خوش خط می نویسی
و دوست داری به آخرش برسی
وسطاش خسته میشی بد خط می نویسی
و همش برگه ها رو حروم میکنی
اما آخرش که میرسه
جا کم میاری حسرت میخوری
که چرا برگه هاشو حروم کردی ؟
وقتی این کتابو میبینی به یاد چی میوفتی
و چه خاطره ای واست زنده میشه
نظر فراموش نشه لطفا
این روزها
بیشتر از هر زمانی
دوست دارم خودم باشم !!!
دیگر نه حرص بدست آوردن را دارم
و نه هراس از دست دادن را . . .
هرکس مرا میخواهد
بخاطر خودم بخواهد
دلم هوای خودم را کرده است
مرد جوانی ، از دانشگاه فارغ التحصیل شد.ماه ها بود که ماشین
اسپرت زیبایی ، پشت شیشه یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده
بود و از ته دل آرزو میکرد که روزی صاحب آن ماشین شود.مرد جوان
از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را
برایش بخرد.او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بالاخره
روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش
فرا خواند به او گفت . . .
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را
بیش از هرکس دیگری در دنیا دوست دارم، سپس یک جعبه به دست او داد
پسر کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا
که روی آن نام او طلاکوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر
سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل
به من میدهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .
سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد .
خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر
افتاد که پدرش ، حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند ، از
روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی
بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از
این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین
لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.
اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا،
همان انجیل قدیمی را بازیافت .
در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و
کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد.
در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر
او را داشت ، وجود داشت .
روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته بود :
تمام مبلغ پرداخت شده است . . .
خدایا . . .
دلگیر نشو از من
ولی به خودت قسم
ته نامردیه دنیات
اگر از من بپرسند در مورد گناه کردن
میگویم که گناه در خلوت را
به تظاهر تقوا ترجیح میدهم
آدم ها فقط در یک چیز مشترک اند :
آن هم در متفاوت بودن است
پس به تفاوت ها احترام بگذاریم
تا همبستگی آسانتر شود
تو کجایی سهراب ؟
آب را گل کردند . . .
چشمها را بستند و چه با دل کردند . . .
صبر کن ای سهراب !
گفته بودی قایقی خواهم ساخت
دور خواهم شد از این شهر غریب
قایقت جا دارد ؟
من از همهمه ی اهل زمین دلگیرم !
ما نسلی هستیم که
بهترین حرفهای زندگیمان را نگفتیم . . .
تایـپ کردیم . . .